مناجات اميرالمومنين(منتظران ظهور)
حقانيت و اثبات اميرالمومنين و دعا براي فرج امام زمان

نیمه شب در خرابه وقتی که

ربنای قنوت پیچیده

بعد زاری و هق هق گریه

چه شده این سکوت پیچیده

**

عمه اش گفت خوب شد خوابید

چند شب بود تا سحر بیدار

کمکم کن رباب جای زمین

سر او را به دامنت بگذار

**

آمد از بین بازویش سر را

تا که بردارد عمه اش ای داد

یک طرف دخترک سرش خم شد

یک طرف سر به روی خاک افتاد

**

شانه اش را گرفت با گریه

به سر خویش زد تکانش داد

تا که شاید دوباره برخیزد

سر باباش را نشانش داد

**

دید چشمان نیمه بازش را

پلک آتش گرفته اش را بست

دید نیلوفر است با دستش

زخمهای شکفته اش را بست

**

حلقه های فشرده زنجیر

دید چسبیده اند بر بدنش

تا که زنجیر باز شد ای وای

غرق خون شد تمام پیرهنش

**

پنجه بر خاک میزد و می گفت

نیمه جانی به دستها داریم

با ربابش زیر لب می گفت

به گمانم که بوریا داریم

**

کفنش کرد عمه خاکش کرد

پیکری که نشان آتش داشت

یادگاری ولی به دستش ماند

معجری که نشان آتش داشت

**

با همان پیرهن همان زنجیر

دخترک زیر خاک مهمان بود

 داغ اصغر بس است تدفينش

فقط از ترس نیزه داران بود

 

حسن لطفی

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

از خیمه ها که رفتی و دیدی مرا به خواب

داغی بزرگ بر دل کوچک نهاده ای

گرچه زمن لب تو خداحافظی نکرد

می گفت عمّه ام به رخم بوسه داده ای

**

من با هوای دیدن تو زنده مانده ام

جویای گنج بودم و ویرانه نشین شدم

ممکن نشد که بوسه دهم بر رخت به نی

با چشم خود ز خرمن تو خوشه چین شدم

**

تا گفتگوی عمّه شنیدم میان راه

دیدم تو را به نیزه و باور نداشتم

تا یک نگه ز گوشه ی چشمی به من کنی

من چشم از سر تو دمی بر نداشتم

**

با آنکه آن نگاه ، مرا جان تازه داد

اما دوپلک خود ز چه بر هم گذاشتی

یکباره از چه رو، دو ستاره افول کرد

گویا توان دیدن عمّه نداشتی

**

من در کنار عمّه سِتادم به روی پای

مجروح پا و اِذن نشستن نداشتم

دستی سیاه بی ادبی کرد با سرت

من هم کبود دست روی سر گذاشتم

**

با آنکه دستبرد خزان دیده ای و لیک

باغ ولایت است که سر سبز و خرّم است

رخسار توست باغ همیشه بهار من

افسوس از اینکه فرصت دیدار بس کم است

**

ای گل اگر چه آب ندیدی ولی بُوَد

از غنچه های صبح لبت نو شکفته تر

از جورها که با من و عمـّه شد مپرس

این راز سر به مُهر، چه بهتر نهفته تر

**

هر کس غمم شنید، غم خود زیاد برد

بر زاری ام ز دیده و دل ، زار گریه کرد

هر گاه کودک تو ، به دیوار سر گذاشت

بر حال او دل در و دیوار گریه کرد

**

ای مه که شمع محفل تاریک من شدی

امشب حسد به کلبه ی من ماه می برد

گر میزبان نیامده امشب به پیشواز

از من مَرَنج، عمّه مرا راه می برد

**

گر اشک من به چهره ی مهتابی ام نبود

ای ماه، این سپهر، اثَر از شَفَق نداشت

معذور دار، اگر شده آشفته موی من

دستم بر شانه به گیسو رَمَق نداشت

**

ویرانه،غصّه،زخم زبان،داغ، بی کسی

این کوه را بگو، تن چون کاه چون کِشَد؟

پای تو کو؟ که بر سَرِ چشمان خود نَهم

دست تو کو؟ که خار ز پایم برون کشد

**

سیلی نخوره نیست کسی بین ما ولی

کو آن زبان؟ که با تو بگویم چگونه ام

دست عَدو بزرگ تر از چهره ی من است

یک ضربه زد کبود شده هر دو گونه ام

**

یکبار سر به گوشه ی ویران بزن ، ببین

من خاک پای تو به جبین می کشم بیا

کن زنده یاد مادر خود را ببین چسان

خود را از درد روی زمین می کشم بیا

**

گر در بَرَت به پای نخیزم ز من مپرس

اما ببخش، نیست توانی به پای من

نه شمع در خرابه، نه تو گفتگو کنی

مشکل شده شناختن تو برای من

**

ای آرزوی گمشده پیدا شدی و من

دست از جهان و هر چه در آن هست می کشم

سیلی، گرفته قوّت بینایی ام

من تا شناسمت به رخت دست می کشم

**

ای گل، زعطر ناب تو آگه شدم، تویی

ویرانه، روز گشته اگر چه دل شب است

انگشت ها که با لب تو بوده آشنا

باور نمی کنند که این لب همان لب است

استاد حاج علی انسانی

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 

 

 



ادامه مطلب ...

 

گل بوته ام ولی پُرخارم کویریم

من استخوان شکستهء راه اسیریم

 

می گفتی یک زمان که اللهی عروسیت

اما کنون بیا به تماشای پیریم

 

آیا هنوز ناز مرا می کشی پدر؟

با این لباس پاره مرا می پذیریم

 

زهرای تو شدن سبب سربلندیم

بی روسری شدن سبب سر به زیریم

 

بر پیکرم هزار اثر از تازیانه هاست

آیه به آیه مصحف جوشن کبیریم

 

بازی نمی دهند مرا کودکان شهر

من می دوم پدر تو میایی بگیریم؟

 

تقصیر من نبود که رویم شده کبود

خصم آمد و نواخت به روی حریریم

 

با دستهای سنگی خود روی صورتم

آنقدر زد که لَق شده دندان شیریم

 

چه بد نگاه می کند این مرد سرخ مو

مردک خیال کرده کنیزم، اجیریم!

 

اندام باد کرده ورم را جواب کرد

انگار منهم عازم فرش حصیریم

حسین قربانچه

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

آتش گرفتم شعله اش بال و پرم را بردبابا

طوفان گرفت و ناگهان خاکسترم را بردبابا

 

گفتم که بابای مرا پس میدهی یا نه؟

سر نیزه را هول داد و بابای حرم را بردبابا

 

وای از شتاب مرد نامردی که در صحرا

سیلی زد و بیناییِ چشم ترم را بردبابا

 

با تازیانه،با لگد،با فحش، با دعوا ....

با هرچه میشد پشت ناقه پیکرم را بردبابا

 

گفتم نکش این دستدوز مادرم زهراست

گوشش بدهکارم نشد، زد، معجرم را بردبابا

 

برق النگوهام آخر کار دستم داد

دور مچم را زخم کرد و زیورم را بردبابا

 

هر شب به تکه سنگ ویران تکیه میدادم

اما نگهبان با نوک پا، لنگرم را بردبابا

 

این دختر شامی چه رقصی میکند بابا

آوازها و خنده های او سرم را بردبابا

 

چه مجلسی دیروز رفتم بودی آنجا که

حرف کنیزی رنگ و روی خواهرم را بردبابا

حسین قربانچه

 

ادامه اشعاردر ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

اگر که دلخوشی عمه را نیاوردی

بگو برادر من را چرا نیاوردی؟

به وقت غارت خیمه عروسکم گم شد

عروسک من غمدیده را نیاوردی؟

عمو که آب نیاورد عاقبت خیمه

تو آمدی پدر آیا غذا نیاوردی؟

نگاه می کنی از روی نیزه، مبهوتی

منم رقیه پدر جان به جا نیاوردی؟

به گوش تو نرسیده که پهلویم زخم است

چرا برای رقیه عصا نیاوردی؟

برای آنکه بگیری مرا و تاب دهی

سرت که هیچ چرا دست و پا نیاوردی؟

سید محمد جوادی

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

لاله در باغ خزان، برگ و برش کم می شد

شمع ویرانه فروغ سحرش کم می شد

پلک بی حوصله اش خواست بخوابد، ای کاش

اندکی هلهله ی دور و برش کم می شد

زخم پاهای ورم کرده اگر خوب نشد

لااقل کاش کمی درد سرش کم می شد

بهر دلخوش شدن عمّه تبسّم می کرد

شاید از دغدغه ی همسفرش کم می شد

اشک و خاکستر و سیلی اثراتی دارد

ذرّه ذرّه مژه ی پلک ترش کم می شد

لگد لعنتیِ زجر زمینگیرش کرد

کاشکی درد عجیب کمرش کم می شد

سر هر کوچه که رفتند شمرد این دختر

چند دندان ز دهان پدرش کم می شد

عمویش عالم و آدم همه را می سوزاند

تار مویی اگر از روی سرش کم می شد

خوب شد شانه نزد موی سرش را زینب

چون همین چند موی مختصرش کم می شد

پرچمی

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

ای چراغ شب شهادت من

ای تماشای تو عبادت من

جان من! باز بر لب آمده ای

آفتابا! چرا شب آمده ای

ای امید دل شکسته ی من

ای دوای درون خسته ی من

گلوی پاره پاره آوردی

عوض گوشواره آوردی

نفسم هُرم آتش تب توست

جای چوب که بر روی لب توست؟

نگهت قطره قطره آبم کرد

لب خشکیده ات کبابم کرد

که به قلب رقیّه چنگ زده؟

که به پیشانی تو سنگ زده؟

سیلی از قاتلت اگر خوردم

ارث مادر به کودکی بردم

تنم از تازیانه آزردند

چادر خاکی مرا بردند

آفتاب رخم عیان گردید

در دو پوشش رویم نهان گردید

ابر سیلی به رخ حجابم شد

خون فرق سرم نقابم شد

شامیان بی مروّت و پستند

ده نفر را به ریسمان بستند

همه را با شتاب می بردند

سوی بزم شراب می بردند

من که کوچکتر از همه بودم

راه با دست بسته پیمودم

نفسم در شماره می افتاد

در وجودم شراره می افتاد

بارها بین ره زمین خوردم

عمّه ام گر نبود می مردم

تا به من خصم حمله ور می شد

عمّه می آمد و سپر می شد

بس که عمّه مدافع همه شد

پای تا سر شبیه فاطمه شد

استاد حاج غلامرضا سازگار(میثم)

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

از دشت پربلا و مکانش که بگذریم

از ظهر داغ و بحث زمانش که بگذریم

یک راست می رسیم به طفل سه ساله ای

از انحنای قد کمانش که بگذریم

از گم شدن میان بیابان کربلا

یا از به لب رسیدن جانش که بگذریم

تازه به زخم های کف پاش می رسیم

از زخم های گوش و دهانش که بگذریم

حتی زنان شام به حالش گریستند

از حال عمه ی نگرانش که بگذریم

خیلی نگاه حرمله آزار می دهد

از خاطرات تیر و کمانش که بگذریم

با روضه ی کشیده ی گوشش چه می کنند

از گوشواره های گرانش که بگذریم

دروازه کودکان بدی داشت لااقل   

از ازدحام پیر و جوانش که بگذریم

در مجلس یزید زبانش گرفته بود

از حرف های سخت و بیانش که بگذریم

حالا به گریه کردن غساله می رسیم

از دستهای زجر و توانش که بگذریم

سعید پاشازاده

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

 

هم اشک یتیم را در آوردی تو

هم دست به سوی معجر آوردی تو

بگذار برای صبح، قدری آرام

مامور طبق، مگر سر آوردی تو

**

بابای مرا بیار بابایی که...

دستی بکشد میان موهایی که...

هر روز ز روز قبل کمتر می شد

با شعله ی بام های آنجا که...

**

شد وارد شهر محمل ساداتی

دادند به این قبیله نان خیراتی

از شام، سران کوفه معجر بردند

آن روز برای طفلشان سوغاتی

**

در راه سری بریده همسایم بود

یک باغچه ی خار داخل پایم بود

نه، خواب نبود!! داخل انگشتش...

انگشتری عقیق بابایم بود

**

بر نیزه پر پرستویم را بردند

سنجاق میان گیسویم را بردند

تا از گل سر خیالشان راحت شد

بابای گلم، النگویم را بردند

**

آن مرد که نای گفتن از پایش نیست

میگفت بیا بیا که بابایش نیست

سیلی زد و بعد مدتی حس کردم

که لاله گوش من سر جایش نیست

**

آرامش خواب هرشبی را هم که...

گیسوی به آن مرتبی را هم که...

هنگام شلوغی وسط خیمه بمان

زیبایی چادر عربی را هم که...

 

علی زمانیان

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

لب بسته است بی رمق و خسته، بی شکیب

لبریز اشک و آه ولی ، فاطمي ، نجیب

 

دنیای شيون است، سکوت دمادمش

باران روضه است همین اشک نم نمش

 

زهرائی است ، شکوه ز غمها نمی‌کند

جز آرزوی دیدن بابا نمی‌کند

 

حرفی نمی زند ز کبودی پیکرش

از سنگ های کینه و گل های معجرش

 

با بی‌کسی قافله خو کرده آه آه

با طعنه های آبله و زخم گاه گاه

 

آری نمک به زخم دل غم نمی زند

از گوشواره پیش کسی دم نمی زند

 

هرگز نگفته از غم و درد اسیری اش

از ماجرای سیلی و دندان شیری اش

 

سنگ صبور هر دل بی تاب می‌شود

لب بسته و در آتش غم آب می‌شود

 

اوقات ابری اش بوی غربت گرفته اند

حالا که واژه ها همه لکنت گرفته اند

 

با آه های شعله ورش حرف می زند

او با اشاره‌ي نظرش حرف می زند

 

حالا که غرق خون شده لبهای کوچکش

با اشکهای چشم ترش حرف می زند

 

او هرگز از تسلّی سیلی سخن نگفت

دارد تمام بال و پرش حرف می زند

 

لب بسته است از همه‌ي اهل کاروان

بر نیزه با سر پدرش حرف می زند

 

مي پرسد از سر پدر و شرح سرگذشت

گاهي به روي نيزه و گاهي ميان تشت

 

بابا بيا به خاطر عمه سخن بگو

لب باز کن دو مرتبه «زهراي من» بگو

 

بابا بگو براي من از روز اشک و آه

از آن همه مصائب جانسوز قتلگاه

 

بابا براي دخترت اين حرف ساده نيست

معناي نعل تازه و تير سه شعبه چيست

 

آتش زده به جان من این داغ بی امان

انگشر تو نیست در انگشت ساربان

 

خونین شده به روی لبت آيه هاي نور

خاکستري به چهره‌ي تو مانده از تنور

 

جاری‌ست خون تازه ز لب‌هات همچنان

بابا چه کرده با لب تو چوب خيزران ...

 

این لحظه ها برای سه ساله حیاتی است

روی لبش ترنم «عجّل وفاتی» است

 

حالا که سر زده به شب تار او سحر

حالا که آمده به خرابه سر پدر

 

دیگر تحمل غم دوری نمی‌کند

در حسرت فراق صبوری نمی‌کند

 

یک بوسه از سر پدر و ... جان که بر لب است

داغ سه ساله اول غم‌های زینب است

 

یوسف رحیمی

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

به زحمت تكيه بر ديوار مي‌كرد

گهي اين جمله را تكرار مي‌كرد

الهي صورتش آتش بگيرد

كه با سيلي مرا بيدار مي‌كرد

**

چه داغي برجگر بگذاشتي زجـر

عجب دست زمختي داشتي زجـر

كه هركس ديد گلبرگ رخم را

به طعنه گفت كه گل كاشتي زجـر

**

چو زينب پيكرش را آب مي ريخت

ستاره بر تن مهتاب مي ريخت

همه ديدند چون زهراي اطهر

زهرجاي تنش خوناب مي ريخت

**

نه تنها پيكرش بي تاب بوده

كه گل زخم تنش خوناب بوده

چه كاري كرد سيلي با دوچشمش؟

كه گوئي چند روزي خواب بوده

**

تمام پيكرش از درد مي‌سوخت

لبش از آه آهِ سرد مي‌سوخت

اگرچه شمع سـرخ نيمه جان بود

ندانم از چه رنگ زرد مي‌سوخت

**

تمام درد بر جانم نشسته

رد خون روي دستانم نشسته

تو خوردي خيزران و ، من ندانم

چرا زخمش به دندانم نشسته

 

یاسر حوتی

 

ادامه اشعار درادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...

درد دارم ای پدر در قسمت پا بیشتر

چون اثر کرده به پایم خار صحرا بیشتر

 

گرچه گل انداخته رویم ز سیلی ها ولی

بر تنم انداخته شلاق ها جا بیشتر

 

بارها از ناقه ها افتاده ام با سر ولی

قامت من ای پدر شد ار کمر تا بیشتر

 

دست بر پهلویم و از دیده میریزم سرشک

روزها خیلی کم اما نیمه شب ها بیشتر

 

زجر میخندید و هی موی سرم را میکشید

روزها بابا کنار رأس سقا بیشتر

 

تا نیاندازد سرت را از سر نیزه زمین

ما قسم دادیم خولی را به زهرا بیشتر

 

از سر بغضی قدیمی بر سر ما سنگ می زدند

از تو کینه داشتند اما ز مولا بیشتر

 

این که چشمش را عمو بالای نیزه بسته بود

ای پدر هستیم فکر این معما بیشتر

 

گرچه بوسیده اند رویت را تمام سنگ ها

دوست دارم که ببوسم من لبت را بیشتر

 

بعضی اوقات ای پدر جان جای کل کاروان

می زدند این بی حیاها عمه ام را بیشتر

 

تو کنار قتلگاه عمو کنار علقمه

آرزو دارم بمیرم من همین جا بیشتر

 

مهدی نظری

 

ادامه اشعار درادامه مطلب

 

برای مشاهده سایر اشعار شهادت حضرت رقیه(س)

رجوع کنید به اشعار شب سوم محرم

 



ادامه مطلب ...

 

ميان كوچه به زحمت به عمه اش مي گفت:

چقدر بوي غذا بينِ شام پيچيده

كمي مواظب من باش بينِ نا مَحرم

چه حرف ها كه در اين ازدحام پيچيده

     **    

براي شانه ي سُرخش لباس سنگين است

عجيب زخمِ تنش بينِ روز مي سوزد

براي بردنِ يك گوشواره دعوا شد

هنوز لاله ي گوشش هنوز مي سوزد

**

چقدر مردمِ اين شهر اهلِ خيراتند

گرفته است سرش را كه بيشتر نزنند

حواسِ عمه شده جمع زير پا نرود

ميان كوچه نماند ز پشتِ سر نزنند

**

محله هاي يهودي ز خارها پُر بود

كه زخمِ آبله در زيرِ پاي او مي سوخت

تمامِ روز ز سر شعله را جدا مي كرد

تمامِ شب نوكِ انگشت هاي او مي سوخت

**

كشيد دست خودش را به زخمِ گوشش گفت

به دخترانِ سنان گوشواره مي آيد

ميانِ بازي خود كودكان هُلَم دادند

عمو كجاست؟ خدايا دوباره مي آيد؟

**

ستاره هاي شبم را شمرده ام امّا

هزار و نهصد و پنجاه تا نشد عمّه

كسي كه پيش خود انگشترِ پدر را داشت

بدونِ مويِ سر از من جدا نشد عمه

**

ميانِ خواب شب از پشتِ ناقه اش افتاد

به گونه اش دو سه تا جاي سنگ افتاده

گمان كنم اثر موي سر كشيدن هاست

اگر به صورت او ردِّ چنگ افتاده

 

 

حسن لطفي

 

ادامه اشعار در ادامه مطلب

برای مشاهده سایر اشعار شهادت حضرت رقیه (س)

به اشعار شب سوم محرم رجوع کنید



ادامه مطلب ...

 

 

 قافله رفته بود و من بيهوش

 

 روي شن زارهاي تفتيده

 ماه با هر ستاره اي مي گفت:

 بي صدا باش!تازه خوابيده


 قافله رفته بود و در خوابم

عطر شهر مدينه پيچيده

خواب ديدم پدر ز باغ فدك

سيب سرخي براي من چيده

قافله رفته بود ومن بي جان

 پشت يك بوته خار خشكيده

 بر وجودم سياهي صحرا

 بذر ترس و هراس پاشيده

قافله رفته بود و من تنها

 

مضطرب،ناتوان ز فريادي

 

 ماه گفت:اي رقيه چيزي نيست

 

خواب بودي ز ناقه افتادي

 

قافله رفته بودودلتنگي

 قلب من را دوباره رنجانده

 باد در گوش ماه ديدم گفت:

 طفلكي باز هم كه جامانده

قافله رفته بودو تاول ها

مانعي در دويدنم بودند

خستگي،تشنگي،تب بالا

سد راه رسيدنم بودند

قافله رفته بودو مي ديدم

 مي رسد يك غريبه ازآن دور

 ديدمش-سايه اي هلالي شكل-

 چهره اش محو هاله ای از نور

ازنفس هاي تندو بي وقفه

وحشت و اضطراب حاكي بود

ديدم او را زني كه تنها بود

چادرش مثل عمه خاكي بود

بغض راه گلوي من را بست

 گفتمش من يتيم و تنهايم

 بغض زن زودتر شكست وگفت:

 دخترم،مادر تو زهرايم

وحیدقاسمی

*****

ادامه اشعاردر ادامه مطلب

 

 



ادامه مطلب ...

ای سرکه امشب اینجاماه خرابه هستی

درطشت خون گرفته پیش سه ساله هستی

برددست کوچکم تابند اسیری افتاد

ازدست زجرنامرد دندان شیری افتاد

دست ضمخت راکه با لاله نسبتی نیست

من راببر عزیزم دیگر که فرصتی نیست

بابا ببین چه کردند باشبهِ مادرتو

ازدست رفته حالا چشمان دختر تو

موی مراکشیدوباچکمه اولگد زد

برمادر تو بابا بسیار حرف بد زد

میخواستم که آتش بردارم از سرامّا...

هنگام تازیانه می سوخت معجر امّا...

کوتاهی لباسم ازآتش حرم بود

چشمان بی حیابر اطفال محترم بود

درپیش پایم انداخت برخاک تکه نانی

دیدم عروسکم را دردست طفل شامی

باسنگ ها که افتاد وقتی سر عمویم

از طعنه های دشمن میرفت آبرویم

برای مشاهداشعار شب سوم محرم به ادامه مطلب رجوع کنید



ادامه مطلب ...

دیشب مدینه بودیم و میگفتی و میخندیدم

لالائی هات تو گوشمه رو دستت آروم خوابیدم

بابا نگو خواب میدیدم

دیشب داداش علیم اومد به روی دستام بوسه زد

میگفت عزیزم از سفر برات النگو خریدم

وای بازم خواب میدیدم

دیشب دیدم که عمه جون با قاسم اومد خونمون

میگفت برات یه چادر خوشگل گلدار بریدم

بابا اینم خواب میدیدم

دیشب میون دفترم برای داداش اصغرم

عکس عموم رو با علم کنار دریا کشیدم

نگو بازم خواب میدیدم

یه شب جا موندم از همه به روی دست فاطمه

چشام میرفت که خواب بره با سیلی از خواب پریدم

کاشکی اینم خواب میدیدم

 

********************

ابروی کبودم چه به ابروی تو رفته

 این موی پر از پنجه به گیسوی تو رفته

 

این زلف شکن در شکنم شانه نخورده

این موی پریشان به خم موی تو رفته

 

هرچند که جای، گوشه ویرانه گرفتم

عطر نفسم بر لب خوش بوی تو رفته

 

تنها نشده شکل تو دندان شکسته

 این دنده پهلو به پهلوی تو رفته

 

با مادر خود فاطمه گفتم شب دیدار

بازوی ورم کرده به بازوی تو رفته

 

تا باز کنم پلک تو را باز میفتد

چشمان تو بر دختر ،کم روی تو رفته

 

از پای همه قافله خلخال ربودند

از دست نگفتی که النگوی تو رفته

 اگرشاعرش رومیشناسیداطلاع بدید

******************** 

این صحنه ها را پیش از این یکبار دیدم

من هر چه می بینم به خواب انگار دیدم

 

شکر خدا اکنون درون تشت هستی

بر روی نی بودی تو را هر بار دیدم

 

بابا خودت گفتی شبیه مادرم باش

من مثل زهرا مادرت ازار دیدم

 

یک لحظه یادم رفت اسم من رقیه است

سیلی که خوردم عمه را هم تار دیدم

 

احساس کردم صورتم آتش گرفته

خود را میان یک در و دیوار دیدم

 

مجموع درد خارها بر من اثر کرد

من زیر پایم زخم یک مسمار دیدم

 

(سوغات مکه)توی گوشم بود بردند

کوفه همان را داخل بازار دیدم!

 

کاظم بهمنی

نیمۀ شب شده و خواب پریشان دارم

گوشۀ لعل لبم ذکر پدر جان دارم

بی جهت نیست که اندوه فراوان دارم

خواب دیدم که سری را روی دامان دارم

 

دیدم آن سر، سر باباست خدا رحم کند

عمّه ام گرم تماشاست خدا رحم کند

 

تا که از خواب پریدم همه جا روشن بود

طبق نور روی گوشه ای از دامن بود

کنج ویرانه پر از عطر و بوی گلشن بود

چشم های پدرم خیره به سوی من بود

 

تا که چشمم به سر افتاد زبانم وا شد

لیلۀ قدر من امشب چقدر زیبا شد

 

آمدی یوسف کنعان، چه عجب بابا جان

شده ویرانه گلستان، چه عجب بابا جان

به سر آمد غم هجران، چه عجب بابا جان

آمده بر تن من جان، چه عجب بابا جان

 

چند روزی است که از هجر تو بی تاب شدم

مثل شمعی زغم دوری تو آب شدم

 

کمی آغوش بگیر این بدن لاغر را

تا که احساس کنی لاغری پیکر را

می تکانم ز سر سوخته خاکستر را

از چه با خویش نیاورده ای انگشتر را؟

 

چقدر روی کبود تو به زهرا رفته

بس که چوب از لب و دندان تو بالا رفته

 

تا که با عمۀ خود راهی بازار شدم

مورد مرحمت خندۀ اغیار شدم

تا که در بزم شراب تو گرفتار شدم

خالصانه متوسّل به علمدار شدم

 

من نگویم چه به روز سر من آوردند

چادری را که برایم تو خریدی بردند

 

محمد فردوسی



ادامه مطلب ...

اگر چه زخمی و خاموش و بی صدا آورد

تو را برای من از عرش ِ نی خدا آورد

 

تو را درون طبق رویِ دست های بلند

برای گرمی این بزم ِ بی نوا آورد

 

قدم گذار به چشمي كه ريخت مژگانش

سرت به گوشه ي ويرانه ام صفا آورد

 

نه دست مانده برایم نه پا، ولی عمه

مرا برای تو از زیر دست و پا آورد

 

عدو شده سبب خير تا تورا بوسم

ولي نپرس عزيزم سرم چها آورد

 

دلم براي عمو سوخت پيش ِ نامردي

كه قرص ِ نان تصدق براي ما آورد

 

به قصد كشت سراغم گرفت با سيلي

و باز نيت خود را ادا به جا آورد

 

به پاره معجر ِ من هم طمع نمود آنكه

مرا به حلقه ي چشمان بي حيا آورد

 

مرا تو كُشتي و زينب براي تدفينم

اگرچه شام كفن داشت بوريا آورد

(حسن لطفي)

 

از چشم من گرفته عبور ِ تو خواب را

پنهان نكن ز صبح ِ خودت آفتاب را

 

هاجر شده ست عمه برايِ لبانِ من

صد مرتبه دويده نگاهش سراب را

 

تو ديده اي سه ساله ي تو نيز ديده است

يك لحظه هم اگر كه شده رويِ آب را

 

مويِ مرا سفيد نكرده ست آسياب

حس ميكنم تفاوت خون با خضاب را

 

از من دگر گذشته به عمه بگو پدر

جايِ من ِ رقيه بچسبد رباب را

 

حيفش نبود خرج لبِ خيزران كني؟!

آن بوسه هايِ گرم ِ قديميِ ناب را

 

هم شكل فاطمه شده ام هم ابوتراب

وقتي بر اين خميده گره زد طناب را

(شاعرش را نميشناسم)

پايِ دختر بچه وقتي غرق تاول ميشود

پا به پايش كارواني هم معطّل ميشود

 

دستْ بسته، خواب هم باشد بيفتد از شتر

پهلوان باشد دچار ِ دردِ مَفصَل ميشود

 

غير ِ موهايِ سرم در اين سفر از دستِ شمر

خواب هم آشفته و كابوس مقتل ميشود

 

حق بده با دست اگر دنبالِ لبهايِ توام

بعدِ چندي تار ديدن چشم تنبل ميشود

 

پاره هايِ چادرم را بسكه بستم رويِ زخم

چادرم دارد به يك معجر مُبَدَل ميشود

 

استخوان هايم ترك دارند، فكرش را نكن

تو در آغوشم بيايي مشكلم حَل ميشود

 

زجر من را ميكُشد اينجا، مرا با خود ببر

ماندنم دارد براي شام مُعضَل ميشود

شاعر:متولی

سـر ِظهـري پـدرش را بـه رُخ ِ من آورد

دختري كه دو سه تا كوچه يِ بالاتري است

آستيـن هايِ مـرا كـاش خـدا خيـر دهـد

كه شده گه عوض چادر و گه روسري است

شاعر:سعیدتوفیقی

بابا نگاه پر شررم درد می کند

قلب حزین و شعله ورم درد می کند

از بس برای دیدن تو گریه کرده ام

چشمان خیس وپلک ترم درد می کند

از بعد نیزه رفتن راس عمو ببین

سر تا به پای اهل حرم درد می کند

آهسته بوسه گیرم از آن جای خیزران

دانم لبانت ای پدرم درد می کند

از کوچه های سنگی کوفه زمن مپرس

آخر هنوز بال و پرم درد میکند

با هر نوازشی که زباد صبا رسد

این دسته موی مختصرم درد میکند

ناقه بلند بود و نگویم چه شد ولی...

چون فاطمه پدر، کمرم درد می کند

بابا ببین شبیه زنی سالخورده ام

دستم، تنم، سرم، جگرم درد می کند

مدیون عمه ام که نفس می کشم هنوز

جسم کبود همسفرم درد می کند

هر جا که گوشواره ببینم از این به بعد

زخمی دوباره در نظرم درد می کند

شاعر:هاشم طوسی

هم بازیانم نیستند، امشب کنار بسترم

قاسم، عمو عبّاس، عبدالله، داداش اکبرم

یادت می آید من چقدر آسوده می خوابیدم آن

شبها که می خندید در گهواره ی خود اصغرم؟

امشب ولی بدخوابم و هی خواب می بینم چهل

اسب بزرگ سرخ مو رد می شوند از پیکرم

بر گونه ام جای چهار انگشت می سوزد عمو!

زخم است، تاول تاول است انگشتهای لاغرم

بابا! برای من نخر آن گوشوار نقره را

حالا که هی خون می چکد از گوشهای خواهرم

بابا لبش را بسته و دیگر نمی بوسد مرا

دیگر نمی گوید به من «شیرین زبانم، دخترم»

من دختر خوبی شدم آرام می خوابم فقط

امشب نمی دانم چرا هی درد می گیرد سرم

شاعر:پانته آصفایی

گل سر نیست ولی موی سرم هست هنوز

تن من آب شد اما اثرم هست هنوز

جای سیلی زروی گونه من پاک نشد!

ردشلاق بروی کمرم هست هنوز

می توانم بخداباتو بیایم بابا

جان زهرا کمی ازبال وپرم هست هنوز

گفتم ای دختر شامی برو وطعنه نزن

سایه رحمت بابا به سرم هست هنوز

منکه از حرمله وزجر نخواهم ترسید

دختر فاطمه هستم جگرم هست هنوز

گفت که می زنمت اسم پدرراببری

گفتم ای زجر بزن چون سپرم هست هنوز

همه دم ناز کشیدو به دلم تسکین داد

جای شکر است که عمه به برم هست هنوز

بازمین خوردن من دیده خود می بندد

شرم در چهره ساقی حرم هست هنوز

خاطرت هست که قنداق علی خونی بود؟

همه خاطره ها در نظرم هست هنوز

غصه معجر من رانخوری بابا جان

پاره شد معجرم اما به سرم هست هنوز

شاعر:مهدی نظری

هنگام رفتن تو چه لشگر شلوغ شد

شاید برای غارت پیکر شلوغ شد

اینها برای قتل عمو نقشه داشتند

گودال تو چرا دوبرابر شلوغ شد

دیدم همینکه پیکرت افتاد روی خاک

بازار کار نیزه وخنجر شلوغ شد

هرکس برای کشتن تو ضربه ای زدُ

کم کم برای بردن یک سرشلوغ شد

رفتی وعمه ماندُ یتیمان بی پناه

خیلی برای غارت معجر شلوغ شد

چشم تمام لشگریان سمت خیمه بود

وقتی بریده شدسرت این ور شلوغ شد

بابا سوار ناقه عریان که می شدیم

دور رباب وعمه وخواهر شلوغ شد

اموال خیمه هات به چوب حراج خورد

بازار کوفه جمعه آخر شلوغ شد

گفتیم ازدری که کسی نیست رد شویم

یک مرتبه دهانه آن در شلوغ شد

دیدی همینکه حرف خرید کنیز شد

دور سکینه بود که دیگر شلوغ شد!

در آن خرابه ای که کسی فکر مانبود

تو آمدی ومجلس دختر شلوغ شد

شاعر:مهدی نظری

برگ و برت دست كسی برگ و برم دست كسی

بال و پرت دست كسی بال و پرم دست كسی

خیرات كردن مال من خیرات كردن مال تو

انگشترت دست كسی انگشترم مال كسی

نه موی تو شانه شود نه موی من شانه شود

موی سرت دست كسی موی سرم دست كسی

بابا گرفتارت شدم از دو طرف غارت شدم

آن زیورم دست كسی این زیورم دست كسی

رختت به دست حرمله رختم به دست حرمله

پیراهنت دست كسی و معجرم دست كسی

شاعر:علی اکبر لطیفیان

آمدی و شب سیاه من

عاقبت مثل روز روشن شد

همه دیدند من پدر دارم

روسیاهی نصیب دشمن شد

از همان ساعتی که رفتی تو

خنده بر من حرام شد بابا

مثل تو در غروب روز دهم

عمر من هم تمام شد بابا

«وای از ضربه دوازدهم »

که شده بانی اسیری من

هست زیر سر همان گودال

همه ماجرای پیری من

من بمیرم چه کرده با سر تو

خنجر کند قاتلت بابا

کاش جای تو دخترت می رفت

زیر سم ستور دشمن ها

تا که تو روی نیزه ها رفتی

حرمت ما ز چشم ها افتاد

جای دستی زخمت بر روی

گونه های رقیه جا افتاد

تا که تو روی نیزه ها رفتی

چادرم پاره پاره شد بابا

فکر و ذکر تمام کوفی ها

غارت گوشواره شد بابا

تا که تو روی نیزه ها رفتی

دشمنانت هجوم آوردند

چه قدر وحشیانه و با حرص

بال های رقیه را کندند

شکل زهرا شدن به من بابا

بیشتر از همیشه شد لازم

گشت کرببلا و کوفه و شام

شعبه کوچه بنی هاشم

رفت از دست من النگو و

آمده جای آن غل و زنجیر

چه قدر غربت و اسارت و درد !

دیگر از روزگار هستم سیر

حال که آمدی به دیدن من

رحم بر این اسیر غربت کن

پای من را به آسمان وا کن

عمه را از عذاب راحت کن

شاعر:محمدحسین رحیمیان

 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 17 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مناجات اميرالمومنين(م نتظران ظهور) و آدرس monajat1385.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان